بر دست تقدیر خیال آزارم ده که از من هیچ نماند
که رسم روزگار است
که یکی باشد
یکی نباشد
و بدی
که مرا فراگیر است
هرگز نماند .
روح خستۀ تمام زمانهای دور و نزدیک را درون آیینه های زنگار گرفته اول صبح می بینم ؛
و چهره عبوسش...
تاب و توان ماندنم کمتر می شود
می دانم که پرنده و قفس
هرگز
و خوشا به حال رها گردیدگان
که می دانند
آن سوی هستی
قصه چیست ؟
سلام
وبلاگ قشنگی داری به من هم یه سر بزن