چشم در چشم به سجاده خاطرات بردیم نماز
با غسل بیگانگی
در تاریکی و ابهام از وجود سرد همدیگر
در ابتدای کدامین راه فراموش شدگان شدیم رها
بی زوال می تازد در صورتمان چین و چروک ایام
و بر لب
حسرت حرفهایی که در سکوت مردند و لحظه ای برایت دم نزدند
و خاموش
چراغی که روشن مانده
بی سو سویی از وجود و نیاز
و غرق بود در ابهام
در معجزه نا باور زمان
در قلب ایمان
آنچه که از دست داده ایمش .
اعتماد درختی است پر شاخ و برگ
و شک تبری تیز بر تنه درخت اعتماد
و نا صبوری ضربات پی در پی
کوبنده و کشنده
. . .
بکوب
بکوب
بکوب بر تنه رنجور و نحیفم
که هیچ از آن بجای نمانده پس از تو .
سلام دوست گلم
بازم عالی نوشتی
موفق باشی